اینجا کسی نیست. ( داستان)
سرمای محیط بر من اثری ندارد وقتی سیگاری در دستم است . ساعت به وقت ساعت مچی روی مچ دست راستم ، روی دوازده است و حتما با نبود نور خورشید در فضای اطرافم ، باید شب شده باشد . شبی سرد .
بی حوصله شده ام و در بی حوصلگی تصمیم گرفتم در شهر چرخ بزنم . پکی به سیگار می زنم ، احساس می کنم لذت بخش ترین مکان و زمان برای کشیدن سیگار را کشف کرده ام . شهر به ظاهر آرام به نظر می رسد ، معدودی از آدم ها هنوز در خیابان می چرخند .