در ابتدا قرار بود اين رمان،به همراه دو اثر ديگر كامو،"افسانه ي سيزيف" و "كاليگولا"،در يك جلد به چاپ برسد.اما كامو نتوانست كه اين سه اثر را،همزمان با هم به چاپ برساند.

در هر يك از اين اثار،كامو سعي دارد مفهوم Nihilism(پوچ انگاري) را به مخاطب برساند.در بيگانه كه يك رمان كوتاه به حساب مي ايد به يك شكل،در افسانه ي سيزيف كه يك رسالت فلسفي به حساب مي ايد،به يك شكل و همين طور در كاليگولا كه يك نمايشنامه به حساب مي ايد به شكلي ديگر،سعي مي كند مفهموم پوچي را شرح دهد.خيلي ها معتقدند،كه اين سه اثر(سه گانه ي پوچي)،ادامه ي يكديگر هستند و براي بهتر فهميدن هر كدامشان،بهتر است،ان دوتاي ديگر را،دقيق مطالعه كنيم.

رمان بيگانه،در سال 1942،درست دو سال بعد از اينكه كامو مجبور شد الجزاير را ترك كند و در ميان جنگ جهاني دوم،در فرانسه به چاپ رسيد.

کتاب بیگانه اثر آلبر کامو زمانی به نگارش درآمد که الجزایر هنوز مستعمره فرانسه در شمال آفریقا بود.کامو از پدری فرانسوی که در الجزایر بزرگ شده بود و مادری خدمتکار در محیطی فقیرانه در الجزایر به دنیا آمد.شرایط جغراقیایی و فرهنگی خاصی در زمان رشد و بلوغ کامو در الجزایر حاکم بود.شرایط فرهنگی که ملغمه ای از فرهنگ اروپایی و عربی الجزایر بود. وجود اندیشه های گوناگون فلسفی و اخلاقی به همراه جنبشهای آزادیخواه و استقلال طلب و حتی آب و هوای خشک و کویری الجزایر تاثیرات خاصی در خلق اثر کتاب بیگانه داشته اند.

اين كتاب توسط خود مورسو،شخصيت اصلي رمان و به صورت اول شخص روايت مي شود.مورسو،ضد قهرمان است و در ابتدا شايد خواننده از مورسو، بدش ايد.

كتاب با اين جمله ي كليدي شروع مي شود:

مورسو:امروز مامان مرد.شايد هم ديروز،نمي دانم.

مورسو شخصيتيست بي تفاوت،منزوي،پوچ گرا.او حتي به مردن مادرش هم اهميت نمي دهد و بعد از اينكه مادرش مرد،به اب تني مي رود،با دختري عشق بازي مي كند و به سينما مي رود و فيلم هاي كميك مي بيند.خود كامو در اين باره مي گويد:در جامعه ي ما،هر ادمي كه در سر خاكسپاري مادرش نگريد،خودش را در معرض اين خطر مي بيند،كه محكوم به مرگ شود.

و همين طور هم مي شود...

كامو با جسارت هر چه تمام تر سعي مي كند در اين كتاب،تابو شكني كند و را بطه هاي مقدس(مثل رابطه ي پسر با مادرش) را طور ديگري شرح دهد.

مورسو به خاطر شرايط اقتصادي نه چندان جالبش نمي تواند از مادرش نگهداري كند و مجبور مي شود مادرش را به خانه ي سالمندان بفرستد.اين كار به مذاق خيلي ها خوش نمي ايد و همه از مورسو انتظار دارند كه اوهم،همرنگ جماعت شود و تن به هنجارها دهد.

داستان به دو بخش تقسيم مي شود:

قسمت اول:مرگ مادر مورسو و ديگر اتفاقاتي كه در همان حواشي روي مي دهد

قسمت دوم:قتلي را كه،مورسو مرتكب مي شود...

در قسمت اول كامو به رابطه ي مورسو با مادرش، مورسو و ماري،مورسو و رمون و ... مي پردازد و در قسمت دوم به رابطه ي همه ي ادمها با مورسو و همچنين محكوميت مورسو مي پردازد.

مورسو به ماري علاقه دارد،اما در جايي كه ماري از او مي پرسد:مايلي با من ازدواج كني؟؟مورسو مي گويد:به حالم توفيري نمي كند،اما اگر تو ميخواهي،باشد.مورسو در جلوتر با خود مي گويد:شايد به خاطر همين رفتار عجيب من باشد كه ماري دوستم دارد و شايد روزي به خاطر همين رفتار عجيبم از من متنفر شود.مورسو اعتقاد دارد كه ديگر در اين دنيا،هيچ ارزشي وجود ندارد و ادم نبايد الكي دلش را به چيزي خوش كند.اين را هم در قسمت اول كتاب مي بينيم،هم در قسمت دوم كتاب.مورسو اعتقاد دارد كه،انسان به همه چيز عادت مي كند ودر بخش دوم كتاب اينطور مي گويد:ادم به همه چيز مي كند.خودش به ماري عادت كرده،همسايه اش به سگش و.....اين عادت را نمي شود اسمش را عشق گذاشت.

رمون شخصيتست كه براي فاحشه ها مكان جور مي كند و با دوست دختر سابقش به مشكل بر خورده است. وقتي از مورسو مي خواهد كه به او كمك كند،مورسو بي تفاوت،به او كمك مي كند.مورسو به يك ادم اهني تبديل شده است و سعي مي كند از لذت هاي عادي دنيا بهره ببرد.

شايد تنها رفتار غير عادي مورسو،در ساحل باشد كه به ان شكل،مرد عرب را به قتل مي رساند.در قسمت دوم خودش اعلام مي كند كه به خاطر افتاب بوده است كه ان مرد را كشته است.شايد عده اي فكر كنند:كامو مي خواسته با اين كار مورسو را متحول نشان دهد،اما به اعتقاد من،دليل مضحك مورسو بيانگر همان پوچي و بيهود گيست.او دليل و منطق خاصي را بروز نمي دهد و ان قدر نسبت به خودش بيگانه شده است،كه نمي داند چرا ان مرد را كشته.هر چند كمي قبل تر،مورسو وقتي به ماري نگاه مي كند،با خودش مي گويد،اين اولين باري است كه دلم مي خواهد با او ازدواج كنم!اما به اعتقاد من،اين هم از بي هدفي و بيگانگي مورسو نشات ميگيرد،كه خودش هم خيلي نمي داند چه مي خواهد و هدف خاصي را دنبال نمي كند.

شايد مورسو در مقابل خيلي از قهرمانان كار درستي انجام مي دهد.او اهل تطاهر و ريا نيست.او با صراحت مي گويد كه به خدا اعتقاد ندارد.او با صراحت مي گويد كه ار مرگ مادرش ناراحت نشده است.حتي برايش اهميت ندارد كه زير گيوتين برود يا نرود.در دادگاه همه چيز را به صراحت مي گويد و مورد غضب همه قرار مي گيرد.همه از او متنفر مي شودند.چون توانايي شنيدن حرف راست را ندارند.چون توانايي شكستن تابو هايشان را ندارد.

بي تفاوتي و بي هدفي،اصلي است كه يا جامعه به انسان ها تحميل كرده،يا انسان ها خودشان درگير ان شده اند. اين اصل در همه ي زمان ها به چشم مي خورد.در حال حاضر،مورسو هاي زيادي وجود دارند،ففط جرات بيانش را ندارند!

و در اخر بايد بگويم:مورسو شباهت زيادي به خود كامو دارد.او در الجزاير به دنيا امده و همين طور سالياني در اجا زندگي كرده و همچنين او در فرانسه هم زندگي كرده.هم الجزاير را به خوبي مي شناسد،هم فرانسه را.

به قول گوته:كتاب هر نويسنده تصوير خود اوست،حتي اگر بر خلاف نظرش باشد


اشكان جباري